محمد رضا (آريو جون)محمد رضا (آريو جون)، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

نی نی مامانش

بدون عنوان

آقا امشببببببببببببببببببب تولدد زن دوست علیرضا و یکی از دوستای علیرضضا ست تولد بهاره و وحید خلاصه امشب میخوان براشون تولد بگیرم من الان دارم کوکو بادنجون میپختکمممم برای شام قرار گذاشتیم دیگه باید برم زودی با علیرضا کادو هم بخریم خلاصه جونم بارتون بگه که کوکو بادنجون سیب زمینی و کیک قراره بببریم پارک خوب قربونتون برم نیشابور کوچیکه هیچچچچچچچچچ جایی نداره جز پارک خونه ما هم که کوچیکه دلمون سیاه میشه دیگه باید بریم یه جور خودمونو تخلیه کنیم دیگه آق جون آق جون الان باید برم پیاده روی امروز اصلا حسش نیستتت خلاصه فعلا دوست موستای من بای بای   دلم برای نسترن بهار مامان حنا مامان ایلیا تنگ شده...
23 خرداد 1391

22 خرداد و 23 خرداد

آقا ما  از دیروز هیچی ننوشتیم اخه هیچ اتفاقی نیفتاد فقط من ناهار گوجه بادنجون درستییییدم ولی تلخ بود از گلومون پایین نرفت بعد رفتیم پیاده روی خیلی هوا توپ بود نم نم بارون می اومد اینااااااا با مامان بابام رفتیم خونشون  الهه و  فاطمه هم اومدم اونجا من به فاطمه یک نقاشی یاد دادم براش نقاشی کردم بچه سرش گرم شد اینقدر حرفای باحالی میزنه جوجوووو که  کف میکنی بعد علیرضا اومد دنبالم رفتیم یه دوری زدیم آب طالبی بستنی خوردیم اومدیم خونه اون شام خورد من میوه بعدشم هی غر میزد بیا بخوابیم رفتیممم خوابیدیم و.... تا الان بعد الان میخواستم براش ناهار خوشمزه بپزم مامی زنگ زد گفت کلم پلو درست کرده ...
23 خرداد 1391

هدیه

  اینو خیلی دوسش دارم هدیه مریم جونی به منه ممنونشممم از عارفه تقلید کردممما عارفه جون بخخشیید اااا ...
22 خرداد 1391

20 خرداد و 21 خرداد....

دیروز عصر انگشترامو گم کردم داشتم دق میکردم  معلوم بود خونه مامانم جا گذاشتم به خیر گذشت بعدش رفتیم با دوستامون پارک شام کوبیده گرفتیم اینا یادشون رفته بود قاشق بگیرن مجبور شدیم با دست بخوریم خیلی مزه داد جاتون خالی بعدش هم  پانتومیم بازی  کردیمم اونم خیلی مزه داددددددددد بعدشم که اومدیم خونه خوابیدیم صبح بیدار شدم ناهار درست کردم و ..... عصر امروزم رفتم با مامانم پیاده روی خیلی خوب بود بعد با آجی جونی خودم کلی تلفنی حرفیدم بعدشم که  علیرضا اومد  امیر رکسانا اومدن دنبالمون رفتیم پارک ما چون شام خورده بودیم سفارش ندادیم البته من میوه خوردم علی لوبیا پلووو خیلی میوه ها چسبید االانم او...
22 خرداد 1391

خیلی وقته برات ننوشتم ....

سلام عزیز دل مامان نمی دونی چه قدر بی قرارتم نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده نمیدونی .... یاد اون روزی  افتادم که حس کردم تو توی وجودمی بی بی چک دزم اولش مثبت شد ولی بعد هر چی زدم منفی بود بین امتحانام بود ٨ بهمن .... آزمایشگاه  زنگ زدم گفتن منفی  هستش بعد نیم ساعت زنگ زد گفت مال شما اشتباه خوندیم مثبته شما بارداریید اون روز تو هدیه با شکوه اومدی پیشم خیلی خوشحال شدم .  اونقدر که می خواستم همه دنیا بدونن.  توی پوست خودم نمیگنجدیم  و روی ابرا راه می رفتم از خوشحالی هق هق گریه میکردم با اینکه تو ناخواسته بودی بابات باورش نمیشد دپرس بود ولی من توی ابر...
21 خرداد 1391

18خرداد

سلام دوست جوناااااااااااااااااااااااا وای دیشب از اینجا رفتم لباس فروشی مامانم برام دوتا لباس خرید یه تی شرت خوشمل یه کت بعد رفتم آرایشگاه موهامو قهوه ای خیلیییییییییییی تیره کردم که به مشکی میزنه دیگه با کوتاه کوتاه کردم دوباره بعد بابام منو رسوند خونمون بعدش سریع رفتم حموم موهای رنگ کرده مو شستم چون رنگ رو سرم بود بعد دیگه وسایل رو چیدم علی اومد رفتیم به سمت باغ ساعت ١٠ شب شده بود توی جاده باغرود دیدم که ای وای همه مردم دارن به آسمون نگا میکنن و استرس دارن منو علی هم نگا کردیم از ترس سکته کردیم  دوتا گردالو تو آسمون بودن  وای..... هوای یه بوی عجیبی میداد ...
19 خرداد 1391

امروزززززززز

 سلام امروز اینقدر خوابم می اومد بانک نرفتم علیرضا هم پاش درد میکرد ناز اورد نرفتم تا ٢ خواب بودم از کم خوابی بعدشم با علی روزگار تلخ رو دیدم یکم دوباره دراز کشیدیم بهش گفتم میخوام برم موهامو کوتاه کنم  گفت نه  گفتم میخوام گفت پول نمیدم بری نمی خوام منم گفتم پس خودم کوتاه میکنم با قیچی دور موهامو زدم  حالا میبینم خودش یه تراول برام گذاشته الان زنگ زد برو ارایشگاه موهاتو درست کن لجباز    آخه خودش هی میره موهاشو فشن میکنه به من میگه پول نداره منم این کارو کردم من برم سریع سیر آش مو درست کنم و  کیک بعد میخوام برم بیرون خونه مامانم بعد از اونجا برم باغ میخواستم آریشگاهم...
18 خرداد 1391